بی کس
تو را از پشت پنجره سادگی
از فراسوی پرده های غم
چه ساده و زیبا یافتم
خاطراتت را در کنج دیوار بی کسی
در دل شب های تاریک و سیاه
چه آرام و دانه دانه بافتم
می دانم که دگردرگوشه گوشه اتاق های پرهمهمه و روشن قلبت
جایی برای من خالی نمیکنی
باز هم من فراموش شده ام
یادی از تارهای کهنه قالی نمی کنی
بی تو در همهمه سرد سکوت
در جاده متروک تنهایی
قدم می زنم
باز هم کمر راست می کنم
و پشت نیمکت سرد و ناراحت تقدیر
بر کاغذ های سفید زمانه قلم می زنم
کاش می توانستم به هنگام طلوع سپیده صبح
با پرهای امید? آسمان غم را بشکافم و پرواز کنم
دل از این زمانه سرد و سنگدل بکنم
عشق و شعر نو و تازه ای را آغاز کنم